
سلام دوستان ببخشید چند روزی نبودم بخاطر امتحانات بود اول از همه ی خبر دارم داستان های دیگه من آدامه نمیدونم تا تابستون و در ادامه داستان جدیدی دارم به اسم دژاوو امیدوارم دوست داشته باشید
قسمت اول 🦋. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامششو از هوای خنکی که وارد ریه هاش میشه به دست بیاره. چند لحظه ایستاد. باعث شد خدمتکاراش با نگرانی نگاهش کنن و چند قدمی از جایی که براشون مقرر شده بود جلو بیان تا بتونن کنار همسر ولیعهد قرار بگیرند. صدای آروم دختر جوانی که خالصانه بهش خدمت می کرد رو شنید : بانوی من ، حالتون خوبه؟ نمی تونست حرف بزنه. هر کلمه از اون زبان بیگانه که از دهنش خارج می شد مساوی بود با درد شدیدی که نمی تونست تحملش کنه. به سختی دست راستشو بالا آورد تا نشون بده حالش خوبه. خدمتکار ها که هنوزم می شد نگرانی رو توی نگاهشون خوند سرجاشون برگشتن. دستشو روی شکم برآمدش گذاشت. نمی دونست این رسم و رسومات برای چی بود. نمی دونست برای چی یک زن حامله اونم نه یک زن حامله بلکه همسر ولیعهد ، باید توی همچنین مراسم خرافانه ای شرکت کنه. هیچ وقت به این خرفات اعتقاد نداشت. هر چند مادرو خواهرش طبق این خرافات روزمره زندگی می کردند اما اون از پدرش یادش گرفته بود که " خرافات " فقط سرپوشی هستند روی ذهن انسان. به هر زحمتی بود خودشو به استراحتگاه بهاری بانوان دربار و اشراف زاده رسوند. دستشو روی
نرده ی چوبی گذاشت. تمام نگاهایی که رو بهش بودو حس می کرد. اما کسی جز نرده به کمکش نمی اومد. باید به هر سختی بود از پله ها بالا می رفت. خدمتکارا نمی تونستن کمکش کنند. چرا؟ چون بعدا ملکه کارشونو ازشون می گرفت. با این وجود سرخدمتکارش فورا کنارش ظاهر شد. آستین ابریشمی لباسشو گرفت تا کمکش کنه. سرشو بلند کردو به شجاعت دختر لبخند زد. اما نه. نمی خواست این دخترو از دست بده. با لبخند دستشو از روی نرده برداشت و دست خدمتکارشو کنار زد : خودم می تونم. یه پله ی دیگه بالا رفت. می دونست قطرات عرق روی صورتش نشسته. پودر های آرایشی که صبح آرایشگر های قصر به صورتش زده بودن ذره ذره پاک شده و تار های موهای مرتبش پخش. ولی مهم نبود. نه ظاهرش براش مهم بود و نه نظرات بانوان اشراف زاده. به سختی پله ها رو بالا رفت. به محض این که کفش هاشو بیرون آورد و پا توی آلاچیق بزرگ بهاری گذاشت ، تمام بانوان و خدمتکاراشون بلند شدند. بلند شدند و تعظیمی رو به همسر ولیعهد کردند. براش خنده دار بود. چرا باید به کسی که کمک نمی کنن احترام بذارن؟ رو به ملکه تعظیم کوتاهی کرد.
ملکه با دست بهش اشاره کرد که روی تنها تشک کوچک خالی استراحتگاه بشینه. تشکی که دقیقا وسط آلاچیق بود. مرکز تمام نگاه ها. بی اعتراض اطاعات کرد. ملکه شروع به حرف زدن کرد : امروز روزیه که این بچه توی هفت ماهگی میره درسته؟ آروم سرشو تکون داد. دستشو روی شکمش کشید. برای ملکه ، این بچه واقعا مهم بود؟ یا تمام این تاریخ ها رو حفظ می کرد تا باهاش مثل عروسک خیمه شب بازیش رفتار کنه و هر طور جشن و رسم باستانی وجود داشت به پا کنه؟ حتی نمی خواست به این فکر کنه که تا به حال چند بار شاهد چنین ضیافت هایی بوده. ملکه با چشم هاش به زنی که روبه روش نشسته بود و آرایشی غلیظ روی صورتش و لباس هایی عجیب و رنگی به تن داشت اشاره کرد : این زن معروف ترین پیشگوی هانه. تا به حال جنسیت هر کدوم از نوزادانان به دنیا نیومده رو پیش بینی کرده درست بوده. اینجاست تا جنسیت ولیعهد آینده رو پیشگویی کنه. پوزخندی روی لبش نشست. هیچ وقت امکان نداره کسی بتونه جنسیت بچه رو از روی خواب و چندین
تا طلسم و مهره پیشگویی کنه. ملکه ادامه داد : هیچ پیشگویی حاضر نشد بیاد. اینجاست که پیشگوی واقعی از پیشگوی تقلبی شناخته میشه. رو به زن پیشگو کرد: اگر اشتباه کنی ، باید با دستای خودت خودتو بکشی. زن لبخندی زدو سرشو کمی خم کرد. مثل تمام پیشگوهای دیگه شروع کرد به دود کردن عود. مهره و حلقه هاشو به صدا درآورد و با دستاش حرکات عجیبی شبیه رقص های سال نو انجام داد. تنها بانوی باردار جمع که این حرکاتو مسخره بازی ای بیش نمی دونست از بوی شدید عود دستشو روی بینیش قرار داد. دست آزادشو روی شکمش کشید. حس می کرد این کارا نوعی توهین به نوزادش محسوب میشه. زن پیشگو ناگهان چشماشو باز کرد. بی حرکت به نقطه ای خیره شد. دست هاشو آروم آروم پایین آورد و با آستین سبز رنگ لباسش به دود هایی که از عود بلند می شد شکل داد. بعد از تموم کردن اون حرکات رقص مانند دستاشو به هم داد و مودبانه رو به ملکه نشست. ملکه با کنجکاوی پرسید : چی شد؟ چی دیدی؟
پیشگو سرش رو کمی خم کرد : شمشیر و کمان . * هر چه قدر هم که از حقیقت دور بشی ، حقیقت تغییری نمی کنه... * نگاهی سریع به ساعتش انداخت. سمینار به زودی شروع می شد و اون مجبور بود همون طور بشینه و به حرفای استاد " کیم" گوش بده. هر چند استاد درس زیاد باب میلش نبود اما عاشق این درس و عاشق طرز درس داده شدنش بود ولی واقعا برای خودش متاسف بود که نمی تونه گوش بده اونم بخاطر اینه سمینار استاد مورد علاقه اش شروع شده و هنوز مجبوره 15 دقیقه ی دیگه سر کلاس بشینه. هوفی کشید و بیشتر توی صندلیش فرو رفت. دستاشو رو سینش قالب کرد. استاد کیم داشت توضیح می داد که چه قسمت هایی از چوسان قدیم در چه موقع از بین رفته ، چون برای درس امروز الزام بود. نقشه ی چوسان قدیمو خودش با گچ روی تخته کشیده بود. حتی بریدگی های ریزشم از حفظ کشیده بود نه از روی نقشه ی دیگه. " لونا " فکر می کرد این بریدگی های الکیه ولی وقتی با نقشه ی کتاب چکش کرد ، شک کرد که استاد کیم نقشه ی نامرئی که فقط خودش می تونه ببینه روی شیشه عینکش نصب کرده
باشه! جدیدا فیلم زیاد می دید؟! قطعا ولی خب نه فیلم امروزی! به تخته ی سیاه گچی نگاه کرد. تمام کلاس ها تخته های الکترونیک داشتن به جز کلاس استاد کیم. توی تمام کلاس ها نقشه ها آماده بود به جز کالس استاد کیم. چرا؟ چون فکر می کرد این نقشه ها برای دانشجو ها قابل لمس تره. خب واقعا این طور بود؟! لونا نمی دونست. لبای استاد جوانشو می دید که تکون می خوره اما نمی تونست بشنوه. اصلا چه طوری با این سن و به این جوانی تونسته بود توی دانشگاه ملی سئول استاد بشه؟ لونا دوباره هوفی کشید. به خاطر خانوادش. می گفتن خانواده بانفوذی داره. دستشو تو موهاش برد که دید استاد کیم سر میزش برگشته و دانشجوها دارن وسایلشونو جمع می کنن. با خوشحالی به ساعتش نگاه کرد. کلاسش تموم شده بود. وسایلشو تند تند توی کولش ریخت و با سرعت ازکنار صف دخترایی که داشتن طرز پاک کردن دستای گچی استاد کیم با دستمال ابریشمی گرون قیمتشو تحسین می کردن گذشت. مینام بیرون منتظرش بود : یا چرا اینقدر دیر کردی؟!
بندای کولشو تنظیم کرد : اوه ببخشید مینام ! می دونی که با کیم تهیونگ کلاس داشتم. مینام سرشو تکون داد : باشه ، حالا بدو بریم. لونا سرشو تکون داد و هر دو با هم سمت سالن سمینار دویدن. همون طوری که انتظار می رفت جلوی در نگهبان جلوشونو گرفت. مینام فوری کارت دعوتی که استاد شین به تمام دانشجوهاش داده بود به نگهبان نشون داد. نگهبان سرشو تکون داد و به لونایی نگاه کرد که با کالفگی کولشو روی زمین گذاشته بود و داخلشو می گشت. مینام : گمش کردی؟ لونا با عجله گفت : نه! تمام مدت کلاس دستم بود نمی دونم کجا رفته! و با کالفگی بیشتر به گشتن بین صفحات کتاباش ادامه داد. قبل از این که مینام روی زمین بشینه و به لونا کمک کنه ، صورت پریشون نگهبانو دید که تعظیم نود درجه ای کرد. با تعجب برگشت. یه گروه از مردایی که همگی کت شلوارای شیک به تن داشتن و البته کراوات های طرح دار ، سمتشون می اومدن. بیشتر که دقت کرد رئیس دانشگاهم جزوشون بود.
با چشمای گرد شده سمت لونا رفت و ساق دستشو کشید : یا بلند شو! لونا سعی می کرد که ساق دستشو از دست دوستش بیرون بکشه : یا! ولم کن! دارم دنبال کارت می گردم... با نزدیک تر شدن اون گروه مینام فقط دست لونارو کشید که باعث شد لونا با زانوهاش روی سرامیک لیز راهرو دنبالش بیاد. لونا با دست دیگش آرنج مینام گرفت : چت شد یهو؟ وقتی دید مینام رو به رو رو نگاه می کنه ، نگاهشو دنبال کرد و واکنشش تفاوتی با واکنش مینام نداشت. زیر لب پرسید : اونا اینجا چی کار می کنن؟ مینام شونه هاشو بالا انداخت. فکری تو ذهن لونا جرقه زد : بیا بریم! کولشو برداشت و بلند شدو مینام رو دنبال خودش کشوند. مینام سعی کرد نگهش داره : یا یا کجا می ریم؟!
لونا با چشمایی که برق می زد نگاهش کرد : داخل! مینام با تعجب نگاهش کرد که لونا با لبخند بهش چشمک زد. هر دو سراشونو پایین انداختن و آروم به انتهای اون گروه نزدیک شدن و داخل رفتن! لونا مشتشو بالا آورد و یس آرومی گفت. هر دو ته سالن ایستادند. استاد شین روی سکو بود و پاور پینتی که پشتش بود متوقف شده بود. تمام دانشجوها و استادای حاضر در سالن سمت در برگشته بودن. استاد شین رو به اون گروه تعظیمی کرد. بلافاصله اولین مرد با قدمای بلند سمت سکو رفت و بقیه هم دنبالش. لونا با آرنج به پهلوی مینام زد : می دونی کیه؟ مینام سرشو به نشونه منفی تکون داد : هر کی هست مقامش از رئیس دانشکده هم بالاتر ! لونا به اون مرد که صورتش برافروخته شده بود نگاه کرد. موهای سفید رنگش خیلی مرتب به عقب شونه شده بودن و احتمالا از عصبانیت بود که کراوات زرد رنگش هی تاب می خورد. بالاخره بالای سکو رسید و با همون عصبانیت و دستای مشت شده به استاد شین اخم کرد. استاد شین در نهایت آرامش و با لبخند کوچکی بهش تعظیم کرد. رئیس دانشکده سمت استاد شین رفت و چیزایی در گوشش زمزمه کرد. پایان قسمت اول🦋
امیدوارم کم نباشه و روزی سه قسمت میزارم تا راحت تر و زود تر تموم بشه لایک کنید و کامنت یادتون نره اگه فلوم نداری حتما فالو کن چون ی فیک تاریخی جذابه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام vk هستم به ی دلیلی نمی تونم اکانتم پاک شد و نمی تونم ادامه داستان ها تو این اکانت میزارم
واو....عاااااالیییییی بوووود
نه فقط این کل داستانات😃☕