سلام دوستان ببخشید چند روزی نبودم بخاطر امتحانات بود اول از همه ی خبر دارم داستان های دیگه من آدامه نمیدونم تا تابستون و در ادامه داستان جدیدی دارم به اسم دژاوو امیدوارم دوست داشته باشید
قسمت اول 🦋.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامششو از هوای خنکی که وارد ریه هاش میشه به دست بیاره.
چند
لحظه ایستاد. باعث شد خدمتکاراش با نگرانی نگاهش کنن و چند قدمی از جایی که براشون مقرر شده
بود جلو بیان تا بتونن کنار همسر ولیعهد قرار بگیرند.
صدای آروم دختر جوانی که خالصانه بهش خدمت می کرد رو شنید : بانوی من ، حالتون خوبه؟
نمی تونست حرف بزنه. هر کلمه از اون زبان بیگانه که از دهنش خارج می شد مساوی بود با درد
شدیدی که نمی تونست تحملش کنه.
به سختی دست راستشو بالا آورد تا نشون بده حالش خوبه.
خدمتکار ها که هنوزم می شد نگرانی رو توی نگاهشون خوند سرجاشون برگشتن.
دستشو روی شکم برآمدش گذاشت. نمی دونست این رسم و رسومات برای چی بود. نمی دونست برای
چی یک زن حامله اونم نه یک زن حامله بلکه همسر ولیعهد ، باید توی همچنین مراسم خرافانه ای
شرکت کنه.
هیچ وقت به این خرفات اعتقاد نداشت. هر چند مادرو خواهرش طبق این خرافات روزمره زندگی می
کردند اما اون از پدرش یادش گرفته بود که " خرافات " فقط سرپوشی هستند روی ذهن انسان.
به هر زحمتی بود خودشو به استراحتگاه بهاری بانوان دربار و اشراف زاده رسوند. دستشو روی
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
سلام vk هستم به ی دلیلی نمی تونم اکانتم پاک شد و نمی تونم ادامه داستان ها تو این اکانت میزارم
واو....عاااااالیییییی بوووود
نه فقط این کل داستانات😃☕